مهمونامون از شمال اومدن تبریز
و اما بعد کلی اصرار دوستامون 9 ام مهر اومدن خونمون و ما خیلی خوشحال شدیم ساعت 4 صبح رسیدن و اقا کوچولوی ما با اینکه خواب بودی از صدای اونا بیدار شدی و به محض اینکه دیدی هم سن خودت بچه اومده.خواب الود به طرف کمدت رفتی و ماشین اوردی و خوشحال خوشحال بازی میکردی و بعد یک ساعت که گفتم باید بخوابیم و مهموناهم بخوابن .تو روم وایستادی و با اخم گفتی مگه ما رسیدیم شمال اونا خوابیدن که ما باید بخوابیم ای شلوغ که تو ی حرف کم نمی یاری.....وبعد کلی گردش که به مقبرالشعرا و کندوان و عروسی به کردستان وایل گلی و بازار رفتیم بعد شش روز مهمونامون رو بدرقه کردیم اما هممون ناراحت بودیم و شما اقا کوچولو داشتین گریه میکردی که نرن...و حالا عکسا بابایی در حال درست ...
نویسنده :
مادر ناهیدو بابا مجتبی
19:09